سر ظهر بود که سوار اتوبوس شدم. روبروی من مرد جوانی که بچه اش روی پایش بود، نشسته بود. بچه روی پای پدرش آرام نشسته بود و انگشت سبابه اش را تا جایی که ممکن بود در بینی اش فروبرده بود و کنجکاوانه در سوراخ بینی اش تکان می داد! لحظه ای مکث کرد و انگشتش را بیرون آورد و در حالی که انگشت سبابه و شستش را به هم میسایید سرش را رو به بالا گرفت و به پدرش خیره شد:
پسر: بابا جوون
پدر: چیه پسرم؟!
پسر: یادته رفته بودیم بیرون شهر،خر سواری کردیم؟
پدر: بیرون شهر خر اسباب بازی نداشت که پسرم.
پسر: خر اسباب بازی نه، سوار تو شدم بابایی!
پدر: یادم اومد ! آره ، بابایی ....!
پسر: من خیلی خر دوست دارم. یکی برام میخری؟
پدر: نمیشه بابایی. خر خوبه اما ما که نمی تونیم تو خونه نگه داریمش.
پسر به صندلی جلو خیره شد و در حالی که انگشتانش را به صندلی می مالید، مجددا به صورت پدرش نگاهی انداخت:
پسر: بابایی.
پدر: جونم بابایی؟
پسر: حالا که خر نمی خری، میشه یک دونه از این ماشینا که عکس خر دارن بخری؟
پدر: کدوم ماشینا بابایی؟
در همین لحظه پسر به یک تاکسی (سمند) اشاره کرد و گفت: ماشیناش قشنگه، نه؟
پدر]با خنده[: آره بابایی، اما من نمی تونم از این ماشینا بخرم ولی اگه بخوای یه دونه عکسش رو برات می خرم.
پسر: اوووهووم.
|